ز بسکه ماند دل و چشم من در آتش و آب
گشاده در دل و در چشم من بر آتش و آب
به نیک و بد ز دل و چشم من جدا نشود
چگونه باشد چشم و دل اندر آتش و آب
چرا دو عارض و چشم مرا مرصع کرد
اگر به طبع نگشته است زرگر آتش و آب
از آن سبس که دلم در جوار خدمت اوست
شدست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
اگر بشوید مر زلف را و خشک کند
شود ز زلفش پر مشک و عنبر آتش و آب
برآب و آتش اگر سایه افکند زلفش
شود ز شکلش مانند چنبر آتش و آب
علاحده رخ و سیمای اوست در زلفش
ز مشک دید کسی چون زره در آتش و آب
نویسم ار صفت هجر او به دفتر در
بگیرد از صفتش روی دفتر آتش و آب
دلم ز دلبر چون شاد و خوش بود که بود
نصب چشم و دل من ز دلبر آتش و آب
گر اشک و آهم پیدا شود بگیرد پاک
ز چشم و از دل من هفت کشور آتش و آب
همیشه از دل و از چشم من به رشک آید
به قعر هاویه و حوض کوثر آتش و آب
بترسم از دم و آهم که سرد و خشک شوند
چو بر خلیل و کلیم پیمبر آتش و آب
اگر ز عشق دگرکس سپر بر آب افکند
من از فراق فکندم سپر بر آتش و آب
ز عشق کار بدان جایگه رسیده مرا
که پیش خواجه روم کرده بر سر آتش و آب
خدایگانی کز تیغ او در آهن و سنگ
بود همیشه ز هیبت اثر در آتش و آب
اگر سیاست و انعام او ندیدستی
گه فروغ و گه سیل بنگر آتش و آب
ز خلق و خلقش اگر بهره ور شود گردد
هوا و خاک منیر و معطر آتش و آب
هوا و آتش و آب ار به کین او کوشند
شود کثیف هوا و مکدر آتش و آب
هواش جوی و میندیش ویشک پیل بکن
ثناش جوی و بنه روی بستر آتش و آب
از آن کجا سپر ملْکت است خدمت او
بدو سپار دلت را و بسْپر آتش و آب
چو خاک تیره و چون باد بی وطن گردد
شود مقابل اقبال او گر آتش و آب
نعوذ بالله اگر داد و عدل او نبود
بسوزدی به بر ملک یکسر آتش و آب
اگر نه عدلش بودی گرفتی از فتنه
دیار باختر و مرز خاور آتش و آب
اگر نبودی آثار او که دانستی
که راند از دل فولاد جوهر آتش و آب
ایا وزیری کاعدای ملک تو دارند
زکینه در دل و در دیده همبر آتش و آب
ز جسم و طبع تو بردند پایه و مایه
چه بر اثیر و چه بر بحر اخضر آتش و آب
از آن در آب و در آتش حیات و موت بود
کجا ز کلک و کفت شد مصور آتش وآب
حسود و دشمن ملک تو را ببرد و بسوخت
به غرق و حرق از آن شد دلاور آتش و آب
به ناصح تو قضا و قدر زیان نکند
کجا پلنگ و نهنگ و سمندر آتش و آب
کدام شاخ که از مهر و کینت او پرورد
که شاخ کینه و مهرت دهد بر آتش و آب
حکایت از دل و از چشم دشمن تو کنند
هماره زان جهد از برق و تندر آتش و آب
به دستش اندر شمشیر ترک تاز ببین
ندیدی ار تو به یک جای همبر آتش و آب
بساختند چو عدلت به داوری برخاست
ز فر عدل تو بی نصح و داور آتش و آب
کجا که عزم تو و حزْم تو بود باشد
معطل انجم و چرخ و مزور آتش و آب
روان و جان و دل و جسم بدسگال تورا
عدیل ذل و هوان است و یاور آتش و آب
گر آب و آتش جوید خلاف و خشم تو را
برد ز خشم و خلاف تو کیفر آ تش و آب
به هیچ حال برون آری ارکنی تدبیر
به عنف و لطف ز سد سکندر آتش و آب
رضا و خشم تو مستور نبْو د اندر دل
چگونه ماند هرگز مستر آتش و آب
کفت بر آب و بر آتش گر افکند مایه
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب
از آنکه تا همهٔ عمر خدمت تو کند
ز بهر خدمت تو شد مصور آتش و آب
عجب نباشد اگر ز آرزوی خدمت تو
زمین شود شنوا و سخنور آتش و آب
به پیش همت تو روز بخشش تو بود
حقیر خاک و هوا و محقر آتش و آب
گر آب و آتش با تو به کین برون آیند
ز کلک و کف تو گردد مبتر آتش و آب
اگر نبودی انصاف تو رسانیدی
شرار موج حوادث به اختر آتش و آب
اگر ندارد تقدیر خشم و عفو تو کس
شگفت نیست که نبود مقدر آتش و آب
برابری نکند باکف تو هرگز ابر
به طبع باشد هرگز برابر آتش و آب
حذر ز آب و ز آتش کنند در همت
همی کنند ز شهزاده سنجر آتش و آب
نگاه داشتی از آب و آتشش زین پس
نگاه دار کنون زو به صف در آتش و آب
همی بباری بر جان بدسگالان بر
به روز رزم به حنجر ز خنجر آتش و آب
بر آب وآتش تیغ توگر خلاف کند
شود ز هیبت تیغ تو مضطر آتش و آب
چو جوهرست حسام تو کاندرو دایم
عیان ستاره و درست و مضمر آتش و آب
شهاب شکل و فلک صورت و مجره صفت
به رخ زبرجد و مینا به پیکر آتش و آب
تف است و نم همه در جان و جسم خصم و حسود
عرض بود تف و نم چون که جوهر آتش و آب
ز آب وگوهر آتش جدا نداند شد
تو جمع دیدی در هیچ گوهر آتش و آب
همیشه کینه کش و ملک پرورست وکه دید
که کینه کش بود و ملک پرور آتش و آب
ستم بر آتش و آب است و بس شگفت بود
که دادگر بود و عدل گستر آتش و آب
همیشه تا که جهان از عناصر و ارکان
هوا و خاک شناسیم و دیگر آتش و آب
عدْوتْ بر سر خاک است و نیز باد به دست
مطیع خاک و هوا و مسخر آتش و آب